پادشاهی به ندیم خود گفت که نام ابلهان این شهر را بنویس، ندیم گفت: به این شرط که نام هر کس را که بنویسم مرا به خاطر آن سرزنش نکنی و تنبیه نکنی، پادشاه قول داد که چنین نکند. اول نام پادشاه را نوشت. پادشاه گفت: اگر ابلهی من را ثابت نکنی، تو را مجازات می کنم. ندیم گفت: تو چکی (براتی) را به مبلغ صد هزار دینار به فلان نوکر خود دادی که به فلان شهر دوردست برود و آن را نقد کرده و بیاورد. پادشاه گفت: بله درست است. ندیم گفت: او در این شهر نه زمینی دارد، نه زنی و نه فرزندی، اگر آن مبلغ را بگیرد، به شهر دیگری رود که پادشاهی دیگر داشته باشد و از قلمرو و اختیار تو دور باشد، چه می گویی؟ پادشاه گفت: اگر او از ما روی نگرداند و پول را بیاورد تو چه می گویی؟ ندیم گفت: در آن صورت نام پادشاه را برمی دارم و نام او را می نویسم.
یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند.
یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی می کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمی فهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش می کنم و کتاب را می بندم ! خواندن قرآن چه فایده ای دارد؟
پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد : این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت : اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی. و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سریع دوید ، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس می زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : من یک سطل آب نمی خواهم ، من یک سبد آب می خواهم ، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی . و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند .
این بار پسر می دانست که این کار غیر ممکن است ، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت .
پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید ، اما وقتی که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود.نفس نفس زنان گفت : ببین! پدربزرگ ، بی فایدست .
پیرمرد گفت : باز هم فکر می کنی که بی فایدست ؟ به سبد نگاه کن."
پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود ، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
پسرم ، چه اتفاقی می افتد وقتی که تو قرآن می خوانی . تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری ، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما.
1? وقتی شما عکسی از خود یا دوستانتان در فیسبوک به اشتراک میگذارید. در حقیقت از نظر حریم خصوصی مثل این است که عکس شخصی خود را در بیلبوردهای تبلیغاتی شهرتان قرار داده اید.
2? فکر میکنید تنها دوستانتان عکس شما را میبینند؟! اطمینان به دوستانتان همچون اطمینان به دوستان دوستانتان است و همینطور به دوستان دوستان دوستانتان و …
3- آیا به اپلکشنهایی که از آنها استفاده میکنید و اجازه دسترسی به تصاویرتان را میدهید اطمینان دارید؟! این اطمینان آیا بیشتر از اطمینانی است که به دوستانتان دارید؟!
نوشته بودم مواظب حریم خصوصی فیسبوک تان باشید! برایم پیامیفرستاد با این مضمون که تنظیمات حریم خصوصی فیسبوک اش را به گونه ای تنظیم کرده که کسی نمیتواند وارد حریم شخصی اش شود، مثلا کسی نمیداند چندتا دوست دارد و دوستانش چه کسانی هستند!
یک ساعت از ارسال این پیامش نگذشته بود که پیامیاز طرف من حاوی اسامیهمه دوستانش را دریافت کرد! اما چگونه؟ آیا اکانت اش را هک کردم؟! نه! فقط موضوع اینجاست که حریم خصوصی که دوستم اعمال کرده بود اصلا وجود ندارد!
تنها کاری که انجام دادم این بود که یک اکانت جدید در فیسبوک ایجاد کردم و توسط آن برایش درخواست دوستی فرستادم. دوست عزیزم هم که آنلاین بود، درخواست را پذیرفت.
و نهایتا فیسبوک همه دوستان او را برای دوستی به من پیشنهاد داد!
شما هم میتوانید این روش را بیازمایید!
همیشه به حریم خصوصیها احترام بگذاریم.
مدیر ویکیلیکس: فیسبوک تنفر آمیز ترین ابزار جاسوسی است که تاکنون ایجاد شدهاست. هر کس که نام و مشخصات دوستان خود را به شبکه اجتماعی فیسبوک اضافه میکند باید بداند که به شکل رایگان در خدمت دستگاههای اطلاعاتی آمریکاست و این گنجینه اطلاعاتی را برای آنها تکمیل میکند.
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری … گه می خوری تو و هفت جد آبادت … خجالت نمی کشی؟ …
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …